صبح یک روز از ماه اوت ۶۴۹۱، مردی سوار بر الاغ وارد مونته پوچو شد. بینی صاف و دراز و چشمهای مشکی داشت با چهره ای نجیبانه. جوان بود؛ شاید بیست و پنج ساله. ولی چهره کشیده و لاغرش قیافه ای جدی به او میداد که سنش را بیشتر مینمود. سالخورده های دهکده به یاد لوچیانو ماسکالزونه افتادند. مرد ناشناس هم با همان گامهای آهسته سرنوشت وارد دهکده شد.
شاید یکی از نوادگان لوچیانو بود ولی او یک راست به طرف کلیسا رفت، اما پیش از اینکه بارهایش را از پشت الاغ زمین بگذارد یا به حیوان غذا بدهد یا حتی دست و صورتش را بشوید؛ پیش از اینکه کمی آب بنوشد و خستگی در کند؛ در برابر حیرت همگان ناقوسهای کلیسا را به صدا درآورد. مونته پوچو، صاحب کشیشِ جدیدی شده بود: «دنسالواتوره» که به زودی اسمش را گذاشتند: «اهل کالابر»
دن سالواتوره همان روز با شرکت سه پیرزنی که کنجکاوی آنها را به کلیسا کشانده بود، مراسم نماز و نیایش را به جا آورد. پیرزنها میخواستند بدانند کشیش جدید چه شکلی و چگونه آدمی است. آنها از حرفهای کشیش جدید افسون شده بودند و برای همۀ اهالی دهکده تعریف کردند که چه وعظ تند و پرشور و بی سابقه ای کرده است. این امر همۀ اهالی مونته پوچو را کنجکاو کرد.
فردا پنج نفر دیگر به تعداد کسانی که به کلیسا آمده بودند، افزوده شد و تا اولین یکشنبه این افزایش هم چنان ادامه داشت. آن روز یکشنبه کلیسا پر از جمعیت بود؛ خانواده ها با همه اعضایشان آمده بودند. همه میخواستند بدانند آیا کشیش جدید همان کسی است که انتظارش را داشتند یا باید برای او هم همان روشی را که در مورد همکار قبلی اش در پیش گرفته بودند، به کار ببندند.
دن سالواتوره به هیچ وجه مرعوب به نظر نرسید؛ موقع وعظ که شد با اقتدار کلامش را آغاز کرد: به خودتان میگویید مسیحی هستید؛ میآیید اینجا از پروردگار قوت قلب و آسودگی خاطر طلب کنید چون میدانید خداوند نسبت به همه کس و همه چیز عادل و مهربان است؛ وارد خانه اش میشوید، اما با پاهای کثیف و نفس بدبو دربارهٔ روحتان حرفی نمیزنم که مثل مرکب سیاه است، چون گناهکارید.