دانلود کتاب خانه روز خانه شب اثر اولگا توکارچوک pdf
روز عید قدیسه ای که نامش را روی من گذاشتند، باران گرفت، بنابراین صندلی ها را به سالن آوردیم که تا موقع بند آمدن باران آنجا بنشینیم؛ اما باران هیچ وقت بند نیامد؛ بی وقفه از آسمان می بارید. افق را محو کرده بود، سالن به تدریج غرق در آب شد. واقعاً نمیدانم چرا شاید باران داشت از دیوار نفوذ میکرد یا شاید تقصیر سگ بود. با رد پای پنج نقطه ای اش آب را روی زمین به جای می گذاشت.
بیرون، علوفه های خشک، بی صدا در حال خیس شدن بودند، حلزونها در مخفیگاه ها و دنیای زیر برگشان خوشحال بودند و برای جشنواره آماده می شدند – روز رطوبت. چند کیلومتر پایینتر از جاده نووا رودا خانه عجیبی وجود دارد، یا بهتر است بگویم که آن خانـه عجیب نیست بلکه محلش عجیب است. خانـه در درهای باریک و بین قله های پوشیده شده از درخت سبز تیره قرار دارد.
نسبت به دیگر خانـه های آن محله کم ارتفاع تر است و درواقع از هیچ جایی دیده نمی شود به غیر از بالای آن قله ها. آب رود از دو طرف با صدای شلپ شلپ به خانه برخورد میکند و به دیوارهای مرطوب آن تازیانه میزند و همچنان که در چهارچوب در ایستاده و به باران خیره شده بود شروع کرد به تعریف کردن داستان خانواده حلزون هایی که آنجا زندگی میکنند.
پدری درشت هیکل با پوستی زبر و قهوه ای مادری که کمی کوچکتر است و دو بچه شان عصرها در سکوت و تاریکی پشت میز می نشینند – هیچ نوری نیست، چون رطوبت باعث می شود برق قطع شود. پوست تیره و براقشان تنها نور ضعیفی را که در روزهای تیره و تار می تابد منعکس می کند. شبها همه خانواده روی زمین در گوشه خانـه به خواب میروند.
چهار بدن به هم می چسبند، قلبشان آرام میتپد و آهنگ نفس هایشان کند است. صبح ها سینه خیز به سمت گلخانه مرطوب و سرسبز میروند. پشت سرشان رد لیز مانندی به جای میگذارند. با خودشان توت فرنگی های فاسدی را که در لایه ای رنگ پریده از کپک پوشیده شده است، می آورند و در سکوت می جوند.
https://powerword.ir/?p=273018