پس از عبور از پل آنییر با دیدن رودخانه و انبوه قایقها، ماهی گیرها و زورقهای کوچکی که روی آن بود، نشاطی ناگهانی به آنها دست داد. خورشید قدرتمندِ ماه مه پرتوهای موربش را روی قایق ها و رود آرام، که انگار ساکن بود، بدون هیچ موج یا حرکتی می افشاند. رودِ زیرِ نور و گرمای روزِ رو به پایان انگار برجا میخکوب شده بود. قایقی بادبانی، با دو بادبان گشوده سفید و مثلثی شکلش آماده برای جلب کمترین نسیم، شبیه پرنده عظیمی بود که میخواست پرواز کند.
دوروا زمزمه کنان گفت: من دوروبر پاریس را میپرستم. از ماهیهای سرخ کرده آن خاطراتی دارم که بهترین یادبودهای زندگی ام هستند. مادلن گفت: قایق ها چی؟ سرخوردن روی آب با آنها هنگام غروب خورشید خیلی لذت بخش است… بعد خاموش ماندند، انگار جرأت نمیکردند بیشتر از این درباره زندگی گذشته شان و خاطرات آن حرفی بزنند یا اینکه ساکت و با اندکی تأسف این خاطرات را در ذهن شان مرور می کردند.
دوروا که روبه روی زنش نشسته بود دست او را گرفت و بوسید. بعد گفت: وقتی به پاریس برگشتیم گهگاهی هم برای خوردن شام به شاتو میرویم. مادلن زمزمه کنان گفت: خیلی کارها برای انجام دادن داریم. لحن گفتارش طوری بود که انگار میخواست بگوید باید چیزهای دلپذیر را فدای کارهای مفید کرد. دست مادلن را همچنان در دست داشت و با نگرانی از خودش میپرسید در چه موقعیتی میتواند از این مرحله به مرحله نوازش کردن و در آغوش گرفتن او برسد.
او هرگز در برابر دختری جوان و چشم و گوش بسته، دست و پایش را گم نکرده بود؛ ولی هوشمندی زیرکانه و حیله گرانه مادلن او را آشفته می کرد. میترسید به نظر او هالو زیادی کمرو یا زیادی خشن، زیادی کند ذهن یا زیادی پررو بیاید. با فشارهای کوچکی دست او را میفشرد. بی آنکه مادلن به این کار او پاسخی بدهد. سرانجام گفت: به نظرم خیلی عجیب می آید که زنم باشید. مادلن حیرت زده پرسید:
-چرا این حرف را میزنید؟ – نمیدانم به نظرم عجیب میآید. دلم میخواهد شما را ببوسم و تعجب میکنم از اینکه چنین حقی را دارم. مادلن گونه اش را جلو آورد و او هم انگار خواهرش را ببوسد، به آن بوسه زد.