دانلود کتاب سیرکی که می گذرد اثر پاتریک مودیانو pdf
از اینکه نظرش تغییر کرده بود، ناامید شدم. سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد. – آن چیزی را که بهمان گفتهاند انجام میدهیم و بعد من پول زیادی از انسار میخواهم تا بتوانیم برویم رم… احساس میکردم او این حرفها را برای قانع کردن من میزند اما خودش هم باورشان نمیکند. آخرین پرتوهای آفتاب، انتهای جزیره را در انتهای باغ ورگالان روشن میکرد.
عابران کمی در اسکله بودند و دکه های کتاب دست دوم فروشی داشتند میبستند. شنیدم ساعت مؤسسه پنج بار صدا کرد. فکر کردیم زود برمیگردیم خانه و تصمیم گرفتیم سگ را در آپارتمان بگذاریم. اما تا درِ خانه را می بستیم سگ شروع میکرد پارس کردن و زوزه کشیدن. آخر تسلیم شدیم سگ را همراهمان ببریم سر قرار. وقتی رسیدیم جنگل بولونی، هوا هنوز روشن بود.
زودتر از موعد سر قرار رسیدیم و جلوی قصر قدیمی مادرید توقف کردیم. از محوطه باز میان جنگل که شاخههای درختان کاج مثل چتری رویش سایه انداخته بودند، تا دریاچه سن جیمز ۱۵ پیاده رفتیم آنجا که در زمستانی در دوران کودکی ام دیده بودم، رویش اسکیت بازی میکنند. بوی زمین خیس و فرا رسیدن شب، دوباره من را یاد یکشنبه های قدیم انداخت.
و دلهره مبهمی به جانم افتاد که وقت فکر کردن به اینکه صبح روز بعد باید بروم کالج دلم را آشوب میکرد. البته امروز فرق میکرد. من در جنگل بولونی نه با پدرم یا دوستانم، شارل و کاروه که با او قدم میزدم؛ اما همان رایحه همیشگی در هوا موج میزد و یکشنبه هم بود. ژیزل به من گفت: «برویم…» او هم انگار نگران بود. برای اینکه خودم را آرام کنم، چشم از سگ که جلومان میدوید برنمی داشتم.
از ژیزل پرسیدم: با ماشین میرویم؟ گفت: به زحمتش نمی ارزد. در خیابان لافرم پیاده رفتیم. حالا قلاده سگ را در دست گرفته بود.
https://powerword.ir/?p=303165